ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار


صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار

طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب


گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار

صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو


می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار

آفتاب سایه پرور را تماشا می کند


هر که می بیند ترا در سایه پروردگار

تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست


بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار

مرشد کامل تویی سجاده ارشاد را


تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی


سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار

دین و دولت را تویی فرمانروای راستین


گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار

همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست


دین حق قایم به توست از خسروان روزگار

از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد


چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار

بیضه اسلام از سنگ حوادث ایمن است


عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار

در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان


در نسب داری شرف بر خسروان نامدار

پادشاهان دگر دارند تاجی سر به سر


جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟

سر به سر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو


در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار

در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان


زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار

زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل


چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار

شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود


شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار

داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه


دیده بد دور بادا از تو ای عالی تبار

هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت


بی نیاز از مایه دریاست در شاهوار

نیست صیقل احتیاج آیینه خورشید را


جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار

سایه چتر تو تا افتاد بر روی زمین


آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار

گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز


می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار

گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف


از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار

از خودآرایی نگردد خواب گرد دیده اش


تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار

سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق


گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار

خانه پیمان که دیوار و درش زآیینه بود


شد به دوران تو چون سد سکندر استوار

فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است


تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار

شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو


می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار

نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر


بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار

نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین


عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار

از حریر شعله جای خواب می سازد سپند


بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار

نیست هر صید زبون شایسته نخجیر تو


می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار

بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان


می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار

رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود


در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار

می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات


می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار

پایه تخت فلک قدر تو از دست دعاست


می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار

هست تأیید الهی شامل احوال تو


می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار

کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند


تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار

از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا


اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار

آستانت سجده گاه سرفرازان می شود


رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار

می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان


چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار

می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور


هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار

می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش


حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار

جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند


در پناه دولتت خلق جهان از گیرودار

می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب


باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار